چشم انداز

ساخت وبلاگ
نخستین روز مهر است،از خواب برخاسته ام و نشسته ام گوشه ی سفره و دارم چای شیرینم را به هم می زنم،داداش محمدعلی که یک و نیم سال از من بزرگتر است از خواب نازش بیدار نمی شود،مادرم در حالی که دارد آینه قرآن و شربت را در سینی مسی پرنقش و نگاری می گذارد،هی زیر لب غرولندی می کند و حرص می خورد که چرا اینقدر محمدعلی را صدا می زند که از خواب برخیزد و آماده ی به مدرسه رفتن شود،او پشت گوش می اندازد،آخرین لقمه ی نان تیری و پنیر محلی آغشته به زیره ی کوهی را در دهان می گذارم و بلند می شوم که به مدرسه بروم،در پوست خود نمی گنجم،دل در دل ندارم،شوق دیدار و تجربه ی نشستن پشت نیمکت های چوبی سه نفره ی کشودار در من غلیان می زند،دیشب تا صبح از این پهلو به آن پهلو چرخیده ام و فکر امروز را کرده ام که چه پیش می آید،کمی خوابم می آید،خمیازه ی سنگینی می کشم،کتاب فارسی و ریاضی را با دفتری که پشت جلدش نقشه تخته سیاهی ست که بر آن نوشته اند"تعیلم و تعلم عبادست،امام خمینی" را به همراه مداد مشکی و قرمز و مدادتراش گرد آبی رنگم با پاک کن مستطیل شکل دورنگ قرمز و آبی در کیف مدرسه ام می گذارم،کیفم نو نیست،چند روز پیش که پدر کیف چرمی برایم خرید،داداش محمدعلی که امسال به کلاس سوم  می رود،بنای لج بازی و گریه را سرگذاشت و آنقدر روی اعصاب مادرم رفت "که من دوساله با این کیف مدرسه رفتم و کیف جدید می خوام" که مادرم کیف نوی من را به او داد و کیف دو سال کارکرده اش را به من،بچه ی سر به راهی هستم،کیف را پذیرفتم و دم نزدم،کیف بدی نیست،مقداری زواره اش در رفته،جای بریدگی و چند خط و خش روی آن پیداست،مادرم دم در ایستاده ،من و محمدعلی شیفت صبحیم،فاطمه و روح الله شیفت عصر هستند و به همراه دیگر بچه های غیرمدرسه ای مان خواب هستند،از چشم انداز...
ما را در سایت چشم انداز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zaarcha بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 23:56